معنی وی و سرشت

حل جدول

لغت نامه دهخدا

وی وی

وی وی. [وُ وُ] (صوت) در تداول کلمه ٔ دال بر تعجب است و حیرت. (فرهنگ فارسی معین):
به حیرت گفت زال مولع زر
که وی وی جان مادر! جان مادر!
نزاری.


سرشت

سرشت. [س ِ رِ] (اِ) افغانی عاریتی و دخیل «سریشت »، «سیریشت » (طبیعت، مزاج)، «سرش » (سریش، چسب، چسبندگی) = «سلش، سلخ، سلشت ». معنی کلمه نزدیک است به:
1) «سریش » (بستن، متحد کردن، متصل کردن) قیاس کنید با سانسکریت «سری » (آمیختن، مخلوط کردن)، فارسی: سرشتن. 2) سانسکریت «سلیش » (آویزان بودن، چسبیدن)، اوستا «سریش » (چسبیدن)، فارسی: سریش. و رجوع کنید به سرشتن. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). خلقت و طینت و مایه و طبع و طبیعت و خوی آدمی. (برهان). خلقت و طینت. (رشیدی). خمیر و طینت و خلقت و مجازاً طبیعت. خلقت. طینت و طبیعت. (جهانگیری). آفرینش. (اوبهی). فطرت. طینت. جبلت. نهاد. طبیعت. خمیره. غریزه. خلقت:
بدو گفت شاه ای سرشت بدی
که ترسایی و دشمن ایزدی.
فردوسی.
که آهوست برمرد گفتار زشت
ترا خود ز آغاز بود این سرشت.
فردوسی.
درختی که تلخ است وی را سرشت
گرش برنشانی به باغ بهشت.
فردوسی.
این پسر چون پدر آمد به سرشت و به نهاد
تخم چون نیک بود نیک پدید آرد بر.
فرخی.
کسی به حیلت و جهد از سرشت خویش نگشت
مرا سرشت چنین کرد ایزد علام.
فرخی.
هزاریک کاندر سرشت او هنر است
نگار خوب همانا که نیست در فرهنگ.
فرخی.
خدای ما سرشت ما چنین کرد
که زن را نیست کامی بهتر از مرد.
(ویس و رامین).
بود مرد دانا درخت بهشت
مر او را خرد بیخ و پاکی سرشت.
اسدی.
چو شاهی است بیدادگر از سرشت
که باکش نیاید ز کردار زشت.
اسدی.
کسی کاندر سرشت او خرد نه
خرد بخشد مرا این هست باور.
ناصرخسرو.
و اکنون ز گشت دهر دگر گشتم
گویی نه آن سرشت و نه آن طینم.
ناصرخسرو.
و آنجا نسل زنگیان بسیار گشت و هیچ مردمی و سرشت پسندیده خدای تعالی در ایشان نیافریده است. (مجمل التواریخ).
سرشت و نهاد وی از خلق و خلق
ز انصاف صرف است و از عدل ناب.
سوزنی.
بنی آدم سرشت از خاک دارد
اگر خاکی نباشد آدمی نیست.
سعدی.
عشق تو سرنوشت من خاک درت بهشت من
مهر رخت سرشت من راحت من رضای تو.
حافظ.
- بدسرشت:
چو در چشم شاه آمد آن رنگ زشت
بدو گفت کی مدبر بدسرشت.
نظامی.
- حورسرشت:
شوخی شکرالفاظ و مهی سیم بناگوش
سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی.
سعدی.
- فرخ سرشت:
شنیدم که جمشید فرخ سرشت
به سرچشمه ای بر به سنگی نبشت.
سعدی.
- کیانی سرشت:
گزارنده پیر کیانی سرشت
گزارش چنین کرد از آن سرنبشت.
نظامی.
-مینوسرشت:
در آن خرم آباد مینوسرشت
فرومانده حیران ز بس آب و کشت.
نظامی.
- هم سرشت:
نخست آب با خاک بد هم سرشت
گل تر بکردند پس خشک خشت.
اسدی.
|| مخلوطو آغشته. (برهان). آمیختگی آب با خاک و مانند آن. (آنندراج). آمیختگی. (غیاث):
یکی نامه چون بوستان بهشت
تو گفتی که دارد ز عنبر سرشت.
فردوسی.
یکی شارسان است آن چون بهشت
که گویی نه از خاک دارد سرشت.
فردوسی.


وی

وی. [وُ] (صوت) کلمه ای است که در محل تعجب و حیرت گویند. (برهان). ووی. ظاهراً صورتی از وای باشد.

وی. [وَ] (ع صوت، اِ) کلمه ٔ تعجب است. گویند: ویک و وی لزید، و به معنی حقاً آید و به همین معنی است آیه ٔ: وَیْکأنه لایفلح الکافرون. (قرآن 82/28). و بر «کأن » مخففه و مشدده داخل شود. (منتهی الارب) (آنندراج). || کنایه است از ویل. و قوله تعالی: ویکأن اﷲ یبسط الرزق. (قرآن 82/28). سیبویه از خلیل روایت کند که آن مفعول است از کان و گویند معنای آن معنای «اء لم تر» است و گویند ویلک است که لام حذف شده و فراء حکایت کرده است و گفته اند به معنی اعلم است. (منتهی الارب) (آنندراج).

وی. [وَ / وِ] (پسوند) مخفف وَیه. صورت دیگر اویه: نفطوی، نفطویه. سیبوی، سیبویه:
با نظم ابن رومی و با نثر اصمعی
با شرح ابن جنی و با نحو سیبوی
با نکته ٔ مغنی و با دانش مطیع
با خاطر مبرد و اغراق نفطوی.
منوچهری.

وی. [وَ / وِ] (صوت) مخفف وای، و آن لفظی است که در محل دردی و المی و آزاری بر زبان می آید. (برهان) (انجمن آرا):
نه ز من یاد میکنی نه دلم شاد میکنی
همه بیداد میکنی وی از این شوخی تو وی.
؟
|| (اِ) به معنی مقدار، چنانکه اگر زراعتی ده برابر آنچه کاشته باشد حاصل شده باشد، گویند ده وی شده است و اگر صد برابر صدوی شده و اگر سوداگری متاعی را به دو برابر آنچه خریده است فروخته باشد گویند دووی کرده است یعنی ده بیست. (انجمن آرا) (برهان):
گر صالح و گرفاسق بر فطرت خویشم من
گو تخم نکو بفشان وز ما بستان ده وی.
نزاری قهستانی.
ممکن است در این معنی دگرگون شده ٔ «ری » باشد. رجوع به ری شود.

وی. [وَ / وِ] (ضمیر) ضمیر منفصل مفرد مغایب (سوم شخص) به جای او (اوی) که در نثر امروز مرجع آن شخص و ذوی العقول است ولی قدما اکثر مرجع آن را اشیاء هم می آوردند. (یادداشت مرحوم دهخدا). او، چنانکه گویند: وی را میگویم. (برهان):
کنون آمد از کار وی آگهی
که تازه شد آن فر شاهنشهی.
فردوسی.
که رستم دلیر است و پهلونژاد
مبادا که رزم وی آردبه یاد.
فردوسی.
سرایی است بر وی گشاده دو در
یکی آمدن را شدن زآن به در.
اسدی.
خسک شود مژه در دیدگان حاسد او
در آن زمان که به وی بنگرد به چشم حسد.
سوزنی.

وی. [وِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان انگهران کهنوج شهرستان جیرفت در 245 کیلومتری جنوب کهنوج و چهارکیلومتری خاور راه مالرو انگهران به میناب. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

گویش مازندرانی

سرشت

سرشت، سریش

فرهنگ فارسی هوشیار

وی وی

(صفت) کلمه دال بر تعجب و حیرت: ((بحیرت گفت زال مولع زر که وی وی جان مادر خ جان مادر خ)) (نزاری از قول زنی فرنظا. )


وی

(صفت) کلمه ایست دال بر تعجب و حیرت.

فرهنگ عمید

وی

مقدار، اندازه،
افزایش چیزی به چند برابر: ده وی (= ده برابر)،
* وی کردن: (مصدر لازم) [قدیمی] افزایش پیدا کردن،

برای بیان ناراحتی و رنج به کار می‌رود،

فرهنگ فارسی آزاد

وی

وَی، کلمه تعجب است و منع و نهی،

معادل ابجد

وی و سرشت

982

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری